شهرزادِ من!
قصه بس است ،
این پادشاه سالهاست که خوابیده.
گویندگان آن همه فریادِ
- این باد ،
آن مباد!
حتی درون آینه هم از نگاهِ خود
پرهیز می کنند
این اخته گشتگان ، همگی با سکوت خویش
شمشیرهای آخته را
تیز می کنند.
انگشتانم را درو می کنند
تا فصل انگور را
نشنیده بگیرم
به این زودی ها خمار تو
از چشمم نمی پرد
اما بگو
تا شرابِ نگاهت
چند خوشۀ پروین راه است؟
این زندگی طبیعی تکراری
می راندمان به ورطۀ بیزاری
این عالمِ کهنه را فنا باید کرد
در عالمِ تازه کرد باید کاری.
حرف زیاد داریم اما ؛
ما همه کارگریم
از کوره اگر در برویم
آجر می شود نانمان!
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
هرگز نرسیده ای به جایی که مپرس
از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر
تا زنده شوی به کبریایی که مپرس
در عالم اگر فلک اگر ماه و خور است
از بادۀ مستی تو پیمانه خور است
فارغ ز جهانی و جهان غیر تو نیست
بیرون ز مکانی و مکان از تو پر است.
مقصد کجاست؟
که می بلعد
یکی یکی سکه هایم را اسب کوکی
و هر چه می تازد
به پایان نمی رسد ...
دیریست مرا یارای سخن گفتن نیست
یارای به راه پر مغیلان رفتن نیست
یاران مرا از جدایی مترسانید که من خود
دانم قانون رفاقت جز عهد گسستن نیست
مرا هراسی از راز دل گفتن نباشد
پل امیدی به پیمان یار بستن نیست
ای عاشق زار تا زمان مگذشته کاری کن
که در پیری دگر ترا توان جستن نیست
باز آی به دیار صابر پرده از راز خویش بردار
که دیگر ترا طاقت این راز نهفتن نیست.
تعداد صفحات : 3
به راه عمر صدها قصه دیدم سفر کرده حکایتها شنیدم نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سر کوی رفیق بازی رسیدم غلامم چاکرم لوتی بفرما همین ها شد همه عشق و امیدم بدون هیچ حرفی یا سوالی پیاله هرکسی داد سر کشیدم ولی افسوس با هرکه نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم از این دنیا و اهلش دل بریدم.