پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.
گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خسگیم سرپناه بی کسیم
بودطوفان تو آن را از من گرفت
کجای دنــــــــــــیای تو را گرفته بودم؟؟؟؟؟
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین
پرگشــــــــــودی......
چه بسیــــــــــــــــــــار بلاهایی که به واسطه ی محبتم
دور کردم و تو ندانستـــــــــــه به دشمنیـــــــم برخواسته ای!!!!!!!
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می كند
وای دل چون كود كی بی تو لجاجت می كند
اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نكرد
هیچوقت عشقت بدل فكر فراموشی نكرد
عشق من با تو به میزان تقد س می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد
دوستت دارم برای من كلام تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می كشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم
چشمهایم را نگاه تو ضمانت می كند
گرمی دست مرادستت حمایت می كند
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچكس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
شهرزادِ من!
قصه بس است ،
این پادشاه سالهاست که خوابیده.
گویندگان آن همه فریادِ
- این باد ،
آن مباد!
حتی درون آینه هم از نگاهِ خود
پرهیز می کنند
این اخته گشتگان ، همگی با سکوت خویش
شمشیرهای آخته را
تیز می کنند.
انگشتانم را درو می کنند
تا فصل انگور را
نشنیده بگیرم
به این زودی ها خمار تو
از چشمم نمی پرد
اما بگو
تا شرابِ نگاهت
چند خوشۀ پروین راه است؟
این زندگی طبیعی تکراری
می راندمان به ورطۀ بیزاری
این عالمِ کهنه را فنا باید کرد
در عالمِ تازه کرد باید کاری.
حرف زیاد داریم اما ؛
ما همه کارگریم
از کوره اگر در برویم
آجر می شود نانمان!
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
هرگز نرسیده ای به جایی که مپرس
از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر
تا زنده شوی به کبریایی که مپرس
در عالم اگر فلک اگر ماه و خور است
از بادۀ مستی تو پیمانه خور است
فارغ ز جهانی و جهان غیر تو نیست
بیرون ز مکانی و مکان از تو پر است.
مقصد کجاست؟
که می بلعد
یکی یکی سکه هایم را اسب کوکی
و هر چه می تازد
به پایان نمی رسد ...
دیریست مرا یارای سخن گفتن نیست
یارای به راه پر مغیلان رفتن نیست
یاران مرا از جدایی مترسانید که من خود
دانم قانون رفاقت جز عهد گسستن نیست
مرا هراسی از راز دل گفتن نباشد
پل امیدی به پیمان یار بستن نیست
ای عاشق زار تا زمان مگذشته کاری کن
که در پیری دگر ترا توان جستن نیست
باز آی به دیار صابر پرده از راز خویش بردار
که دیگر ترا طاقت این راز نهفتن نیست.
در بیمارستان ذهنم ،دیروز
به عیادت رویاهایم رفتم..!
کمی بیشتر از کمتر ، در حال بهبودی است.!
آنقدر آرامم ،
که شک دارم به بودنم !
ترسم نه از طوفان ،
از مرداب شدن روحی ست
که هم قافیه ی پرواز
ترانه می سازد !!!
کلاغ به آرامی می نشیند
بر نردۀ خانۀ من
نگاهی به من پرت می کند و آنگاه
منقارش را پاک می کند
و باز می رود.
صدای آب می آید،
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فكر است.
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شه...
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آروم میگیره...
گاهی با یک کلمه ، يك انسان نابود می شه...
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکنه
مراقب بعضی یک ها باشیم !!
در حالی که ناچیزند ، همه چیزند ....
به راه عمر صدها قصه دیدم سفر کرده حکایتها شنیدم نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سر کوی رفیق بازی رسیدم غلامم چاکرم لوتی بفرما همین ها شد همه عشق و امیدم بدون هیچ حرفی یا سوالی پیاله هرکسی داد سر کشیدم ولی افسوس با هرکه نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم از این دنیا و اهلش دل بریدم.