گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خسگیم سرپناه بی کسیم
بودطوفان تو آن را از من گرفت
کجای دنــــــــــــیای تو را گرفته بودم؟؟؟؟؟
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین
پرگشــــــــــودی......
چه بسیــــــــــــــــــــار بلاهایی که به واسطه ی محبتم
دور کردم و تو ندانستـــــــــــه به دشمنیـــــــم برخواسته ای!!!!!!!
درباره ما
به راه عمر صدها قصه دیدم سفر کرده حکایتها شنیدم نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سر کوی رفیق بازی رسیدم غلامم چاکرم لوتی بفرما همین ها شد همه عشق و امیدم بدون هیچ حرفی یا سوالی پیاله هرکسی داد سر کشیدم ولی افسوس با هرکه نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم از این دنیا و اهلش دل بریدم.
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
وبلاگ رو تازه ساختم نمیدونم نگه دارمش یا نه؟
آمار سایت