شهرزادِ من!
قصه بس است ،
این پادشاه سالهاست که خوابیده.
گویندگان آن همه فریادِ
- این باد ،
آن مباد!
حتی درون آینه هم از نگاهِ خود
پرهیز می کنند
این اخته گشتگان ، همگی با سکوت خویش
شمشیرهای آخته را
تیز می کنند.
انگشتانم را درو می کنند
تا فصل انگور را
نشنیده بگیرم
به این زودی ها خمار تو
از چشمم نمی پرد
اما بگو
تا شرابِ نگاهت
چند خوشۀ پروین راه است؟
این زندگی طبیعی تکراری
می راندمان به ورطۀ بیزاری
این عالمِ کهنه را فنا باید کرد
در عالمِ تازه کرد باید کاری.
حرف زیاد داریم اما ؛
ما همه کارگریم
از کوره اگر در برویم
آجر می شود نانمان!